تو وقتی میبینی که من افسرده ام نباید بگذری،
سکوت کنی،
یا فقط همدری کنی!
بنا کننده شادی های من باش!
مگر چقدر وقت داریم؟!
#نادر_ابراهیمی
- ۰ نظر
- ۱۵ تیر ۹۶ ، ۲۲:۳۴
تو وقتی میبینی که من افسرده ام نباید بگذری،
سکوت کنی،
یا فقط همدری کنی!
بنا کننده شادی های من باش!
مگر چقدر وقت داریم؟!
#نادر_ابراهیمی
اهل دردی که زبان دل من داند نیست
دردمندم من و یاران همه بی دردانند..
#شهریار
حس های زیادی هستند که نه میتوان آنها را به زبان آورد نه میتوان نوشتشان.
یا اگر هم به زبان بیایند یا نوشته شوند باز هم حق مطلب ادا نمیشود.
مثلا وقتهایی که دلت میخواهد کسی را بدون هیچ ناخالصی و فارغ از همه چیز، در آغوش بگیری.
در آغوش بگیری تا برای تمام روزهای دلتنگی، تنهایی و بیقراری ذخیره داشته باشی
گاهی اما
گاهی مجال هیچ چیز نمییابی!
گاهی فقط باید از دور کسی را تماشا کرد
و تمام حسرتها را توی بقچهای پیچید و گذاشت روی طاقچه دل...
و رفت
شب سردیست و من افسرده
راه دوریست و پایی خسته
تیرگی هست و چراغی مرده
تیرگی هست وچراغی مرده
میکنم، تنها، از جاده عبور
دور ماندند ز من آدمها
سایهای از سر دیوار گذشت
سایه ای ازسردیوارگذشت
غمی افزود مرا بر غمها
غمی افزود مرا برغم ها
غمی افزود مرابرغم ها
فکر تاریکی و این ویرانی
بیخبر آمد تا با دل من
قصه ها ساز کند،پنهانی
نیست رنگی که بگوید با من
اندکی صبر، سحر نزدیک است
هر دم این بانگ برآرم از دل
وای این شب چقدر تاریک است
آه این شب چقدر تاریک است
وای این شب چقدرتاریک است
اندکی صبر سحرنزدیک است ...
سهراب سپهری
خداحافظی بوق و کرنا نمی خواهد.
خداحافظی دلیل، بحث، یادگاری، بوسه، نفرین، گریه... خداحافظی واژه نمی خواهد.
خداحافظی یعنی در را باز کنی
و چنان کم شوی از این هیاهو که شک کنند به چشمهایشان، به خاطره هایشان، به عقلشان
و سؤال برشان دارد که به خوابی دیده اند تو را تنها یا توی سکانسی از فیلمی فراموش شده؟!
خداحافظی یعنی زمان را به دقیقه ای پیش از ابتدای آشنایی ببری
و دست آشنایی ات را پیش از دراز کردن، در جیبهایت فرو کنی
و رد شوی از کنار این "سلام" خانمانسوز.
خداحافظی "خداحافظ" نمی خواهد...
مهدیه لطیفی
هر آشناییِ تازه اندوهی تازه است...
مگذارید که نام شما را بدانند و به نام بخوانندتان.
هر سلام،
سرآغازِ دردناکِ یک خداحافظی است......
نادر ابراهیمی
هر وقت تونستی بمیر!
اوائل ازدواج، همسرم گاهی میآمد پشت توالت، در میزد میگفت: «کیه اون تو؟» و گمان میکرد یکی دیگر هم با من آمده آن تو. البته بعدها فهمید. دست خودم نیست. امنترین جای کودکیام دستشویی است و حمام. آنجا برای روح پدربزرگم فندک میزنم و مشذبیح با جزئیات بهم میگوید پایم را چطور بگذارم روی پالان خر بروم بالا. میدانید چرا مطمئنم آنها ارواح هستند؟ چون هیچکس نیست ثابت کند نیستند. هشت سالگی مادرم یک بار مرا برد دکتر که پیرمرد نحیفی بود و موقع نسخه نوشتن دستش میلرزید. مادرم گفت: «پسرم با خودش حرف میزنه آقای دکتر!» و پیرمرد طبیب هم دست گذاشت روی پیشانیام، تبم را سنجید. بعد گفت: «آ کن!» من کردم. توی حلقم را دید. آخرش هم آسپرین برایم نوشت که سر ساعت بخورم. منتها مکالمات عالم ارواح قطع نشد. آن زمانها بیشتر خلاصه میشد در گفت و گو با فک و فامیل مرده. بعدها در دانشگاه به نشستهایی با برخی قدما و عرفا رسید و حالا هم همه جور روحی در کنارم هست: از باستر کیتون گرفته تا بروس لی، ابن عربی و اوستاجعفر که سر ساختمان نیمهساز پدربزرگم سکته زد مُرد. بهش گفتم: «چی شد آخه یهو اوستا؟» گفت: «هیچی بابا. قلبم درد گرفت، دست گذاشتم روش، دو ثانیه بعد خوب شد» همانطور که زیر دوش نشسته بودم، سرم را آوردم جلو گفتم: «همین؟» گفت: «یهو خوب شد!» وقتی هم شیر دوش را بستم و حوله را گرفتم سرم که موها را خشک کنم اضافه کرد: «آره بابا. راحت شدم. تو هم هر وقت تونستی بمیر!» البته آنها با همان کلماتی حرف نمیزنند که در زندگی میزنند. مثلا علی حاتمی وقتی غمیگن باشم میآید سراغم میگوید: «بابا این چه فازیه گرفتی آخه؟» و در ازای آن بارها از دهان مشذبیح، دیالوگهای «هزاردستان» را شنیدهام که گفته: «بیقراری شأن مردان نیست. بشور این کفِ احساسات رو از تنت یاسر! صلابت آب رودخانه گرچه به لطف گرمابه نیست. اما تنهای مقاوم در آب رود آبدیده میشوند نه خزینه حمام.» جالب اینجاست با مردگان بعضی آدمهای مشهور که حرف میزنم حسرت بازگشتن و زندگی در کالبد یک آدم گمنام را دارند و با مردگان بعضی آدمهای گمنام که حرف میزنم حسرت بازگشتن و زندگی در کالبد یک آدم مشهور را دارند. تعداد کمی هم البته حسرت ندارند. دیشب سیگارم را که میتکاندم داخل زیرسیگاری، شکسپیر گفت: «عزتِ اصلی، مالِ بعدِ مرگه» و وقتی چراغها را خاموش میکردم، اوستاجعفر آرام و نجواگونه زمزمه کرد:
One short sleep past, we wake eternally
And death shall be no more; Death, thou shalt die!
پینوشت:
ما در پی خوابی کوتاه، جادوانه بیدار میشویم
و آن زمان دیگر مرگی در کار نخواهد بود. ای مرگ، تویی که میمیری!
(جان دان، شاعر انگلیسی)
یاسر نوروزی | روزنامه هفت صبح |