ماییم و نوای بی نوایی بسم الله اگر حریف مایی

متن های مورد علاقه ام میزارم اینجا همین :)

ماییم و نوای بی نوایی بسم الله اگر حریف مایی

متن های مورد علاقه ام میزارم اینجا همین :)

سلام خوش آمدید

و گفت :

هر چیز را زکاتی ست

و زکات عقل

 اندوهی ست طویل! ...


 عطار نیشابوری

  • ۰ نظر
  • ۲۲ خرداد ۹۶ ، ۰۸:۴۰
  • .

من دیگه اون آدم قدیمی نیستم...

    تنهایی رو به جایی که بهش تعلق نداشته باشم ترجیح میدم.

    تنها قدم زدن رو به حضور در کنار آدمایی که نمیدونن چی از زندگی میخوام ترجیح میدم.

    ساعت ها روی نیمکت پارک نشستن رو به بغض های شبانه توی رختخواب ترجیح میدم.

    تماشای عبور آدمای غریبه رو به انتظار واهی اومدن نزدیک ترین عزیزان ترجیح میدم.

    سکوت رو به گفتن حرفا و خواسته های تکراری ترجیح میدم.

    خوردن قرص های خواب آور رو به مرور خاطرات تلخ و شیرین گذشته ترجیح میدم.

    هر لحظه که احساس کنم چیزی برا از دست دادن ندارم در جواب پیام های منطقی آدما فقط ... میفرستم.

    شاید...

  • ۰ نظر
  • ۱۸ خرداد ۹۶ ، ۲۲:۲۸
  • .

‏نه اونقد وقت هس که ادامه داد و نه اونقد دیره که جا زد!

  • ۰ نظر
  • ۱۶ خرداد ۹۶ ، ۰۹:۲۰
  • .

کاترین : از حرفهای من ناراحت نشو ما هر دو یکی هستیم نباید عمدأ بین خودمون سوتفاهم بوجود بیاریم.

فردریک: چه جوری؟

کاترین: آدمهایی که همدیگر رو دوست دارند مخصوصا بین خودشون سوتفاهم بوجود می آرند و دعوا می کنند بعد یهو می بینند که دیگه همدیگر رو دوست ندارند.

فردریک: ما دعوا نمی کنیم.

کاترین: نباید بکنیم چون اگر توی این دنیا اتفاقی بین ما بیفته همدیگرو از دست میدیم، اونوقت دست دیگران میفتیم...!


وداع با اسلحه | ارنست همینگوی |

  • ۰ نظر
  • ۱۶ خرداد ۹۶ ، ۰۰:۱۴
  • .

در آسمون دل من، پرنده پر نمیزنه

به کلبه غم زده ام محبت سر نمیزنه

یه مهربون یه هم زبون حلقه به در نمیزنه

هر چی غمه مال منه، بدتر زغم حال منه

هرجا میرم این غصه ها چون سایه دنبال منه

خاطرات تلخ رفته همه جاست همسفرم

کاشکی من گذشته ها رو بشه از یاد ببرم

غم همیشه با منه مثله همزاد منه این طلسم نمیشکنه

یه مهربون یه هم زبون حلقه به در نمیزنه

هرچی غمه مال منه بدتر زغم حال منه

هرجا میرم این غصه ها چون سایه دنبال منه

به هرکسی رسیدم دلمو سوزونده

هر روز با یک بهونه چشممو گریونده

دلم میخاد که برم جای بی نشونی

برای من امید موندنی نمونده

دیگه وقته رفتنه، وقت دل بریده

  • ۰ نظر
  • ۱۴ خرداد ۹۶ ، ۱۳:۲۵
  • .

...

شد یکسال 

تموم ... 

  • ۱ نظر
  • ۱۲ خرداد ۹۶ ، ۰۳:۰۳
  • .

چه کسی ﮔﻔﺘﻪ ﺯﻣﺎﻥ ﻃﻼﺳﺖ؟

ﻣﻦ ﻣﺰﻩ ﻣﺰﻩ ﺍﺵ ﮐﺮﺩﻡ ...

ﺯﻣﺎﻥ ﻋﯿﻦ الکل است... ﺛﺎﻧﯿه ﺛﺎﻧﯿﻪ ﻣﯿﺴﻮﺯاند و  ﻣﯿﺮود در ﻋﻤﻖ

ﻭﺟﻮﺩﺕ ...

ﻣﺴﺖ ﻣﺴﺖ ﮐﻪ ﺷﺪﯼ , ﭼﺸمهایت را ﺑﺎﺯ ﻣﯿﮑﻨﯽ

ﻣﯿﺒﯿﻨﯽ ﻋﻤﺮﺕ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﻭ ﺗﻮ ﻣاندی و ﺧﻤﺎﺭﯼ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺭﻓﺘﻦ ﯾﮏ

ﻋﻤﺮ!


  • ۱ نظر
  • ۱۱ خرداد ۹۶ ، ۱۲:۰۴
  • .

سی چهل سال بعد،در یکی از روزهای تابستانی داغِ زندگی ات به یاد من خواهی افتاد.

روزی که حتی برای یک دقیقه هم که شده به من فکر خواهی کرد.

کنجکاو میشوی که در چه حال ام؟!سعی میکنی چهره ام را به یاد آوری.

نمیدانم موفق خواهی شد یا نه.

نمیدانم آن روزها به این حرفم رسیده ای که "هیچ چیز را جدی نگیر و درگیر نشو"یا نه!

ایمان دارم به این فکر خواهی کرد که چه قدر همه چیز زود گذشت...

دستی روی چین و چروک های روی صورتت میکشی،از جایت بلند میشوی،آدم های دور و برت را میبینی.

افرادی که حال عضو خانواده ی تو هستند.

چهره ی همه ی شان را به خوبی میتوانی درون ذهنت تصور کنی.

مشغول حرف زدن با آن ها میشوی و به یکباره چهره ی مات و تاریک ام از ذهنت بیرون می رود.

دوباره مرا فراموش میکنی.

برای چند سال دیگر؟! نمیدانم.

سی چهل سال بعد در یکی از روزهای زمستانیِ سرد زندگی ام،روی مبل راحتیِ قهوه ای لم داده ام.

لباس تیم فوتبال موردعلاقه ام را به تن دارم و مشغول تماشای فوتبال هستم.

با گل دوم به هوا میپرم و فریاد میکشم و خیالم راحت هست که کسی درون خانه نیست که اذیت شود.

فوتبال تمام می شود.

یک نخ سیگار در می آورم و با همان فندک آبی آتش میزنم.

دوباره لم می دهم روی کاناپه و چشمانم را میبندم و به خاطر پیروزی تیمم لبخند پهنی میزنم.

چند اتفاق مختلف را به هم ربط میدهم و یکهو به یادت می افتم.

زور میزنم تا چهره ات را به خوبی به یاد بیاورم.

کنجکاو میشوم که وضع زندگی ات چه طور است.

پیش خودم حدس هایی میزنم و بعد خنده ام میگیرد.

یاد کله شقی ها و احساسات جوانی ام می افتم.

یاد این که ساعت ها در آن هوای سرد زیر درخت های کاج منتظر میماندم تا تو را ببینم در حالی که دوشادوش محبوبت قدم میزدی.

یاد حرفهایت، یاد لهجه ات که در آن سال ها حاضر بودم نان استاپ بدون وقفه وقتی از زندگی و دغدغه هایت گله میکردی یا از یارت برایم حرف میزدی گوش دهم.

یاد آن روز در پارک و هوای فوق العاده سردش می افتم و غمگین میشوم.

ایمان دارم من هم به این نتیجه میرسم که چه قدر همه چیز زود گذشته است.

ایمان دارم هنوز هم زرق و برق دنیا برایم مهم نخواهد بود.

نه برای اخراج از دانشگاه، نه برای موقعیت های شغلی، نه برای نوشته های سوخته شده، نه برای مردن فلان سیاست مدار، نه برای پاییزهای غم افزا، نه برای میدان سرگل و نه برای حرفهایی که سی چهل سال پیش پشت تلفن همراه خوردم و نزدم ،حرص نخواهم خورد.

مهم ترین تصمیم زندگی ام شاید خوردن املت با فلفل تند و نوشابه ی کولا باشد، شاید هم پیاده روی شبانه در پارک.

بعد یکهو یادم می افتد که قرص های آلزایمرم را راس ساعت ۶ بخورم.

در میان افکارم دوباره گم خواهی شد.

بعد از چند سال دیگر دوباره یادم می آیی؟؟! این را نمیدانم...

از جایم بلند میشوم و سخت مشغول پیدا کردن موبایلم خواهم شد.

سی چهل سالِ بعد چه قدر همه چیز خنده دار خواهد بود...شاید


  • ۰ نظر
  • ۰۵ خرداد ۹۶ ، ۲۲:۴۳
  • .

تا حالا به این فکر کردین چیرو دوست دارین چیرو  دوست ندارین که اگه یه دفعه بگن به یکیش می تونی برسی سریع می تونی بگی کدومش یا مجبوری بری تو فکر...

پ . ن : خودم سه روز دارم فکر میکنم چیارو دوست دارم تا گفتن یکی رو بردار زودی بردارم نتیجه ای نمیرسم

  • ۰ نظر
  • ۰۲ خرداد ۹۶ ، ۱۸:۵۱
  • .

تو که نیستی پیشم

هرچی می گم

به هرکی می گم که با من بمونه میزاره میره از دل من

دیونه میشم توی خیابون تنها می مونه دستای سرد و عاشق من

وقتی تورو می بینم و پر می کشم توو دستای گرمت مث قدیما بچه میشم

میخوام با تو باشم توو دنیا جایی ندارم به جز دل تو اینو می گم

تو می تونی بمونی می تونی بسازی منو اونجوری که همه حسودم بشن آدما این شهر

قول بده بمونی قلبمو بسازش

فقط تو می تونی منو آروم کنی نرو بسه دیگه این قهر

  • ۱ نظر
  • ۲۸ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۰:۰۰
  • .
آخرین مطالب
پیوندهای روزانه