این یک دو دَم،
که مهلت دیدار ممکن است
دریاب کار ما،
که نه پیداست کار عمر...
👤حافظ
- ۰ نظر
- ۱۰ آذر ۹۶ ، ۰۲:۲۱
این یک دو دَم،
که مهلت دیدار ممکن است
دریاب کار ما،
که نه پیداست کار عمر...
👤حافظ
قلبم افتاده آن طرف دیوار
دنیا دیوارهای بلند دارد و درهای بسته که دور تا دور زندگی را گرفته اند.
نمی شود از دیوارهای دنیا بالا رفت، نمی شود سرک کشید و آن طرفش را دید. اما همیشه نسیمی از آن طرف دیوار کنجکاوی آدم را قلقلک می دهد.
کاش دیوارها پنجره داشت و می شد گاهی به آن طرف نگاه کرد. شاید هم پنجره اش زیادی بالاست و قد من نمی رسد.
البته می شود از دیوارها فاصله گرفت واصلا فراموش کرد و قاطی زندگی شد.
یا اینکه می شود تیشه ای برداشت و کند و کند ....
شاید دریچه ای ،شاید شکافی ،شاید روزنی،سر سوزن برای رد شدن نور، برای عبور عطر و نسیم، برای… بگذریم.
گاهی ساعتها پشت این دیوار می نشینم و گوشم را می چسبانم به آن تا
اگر همه چیز ساکت باشد صدای باریدن روشنایی را از آن طرف بشنوم .
اما هیچ وقت همه چیز ساکت نیست و همیشه چیزی هست که صدای روشنایی را خط خطی کند…
دیوارهای دنیا بلند است و من گاهی دلم را پرت می کنم آن طرف دیوار.
مثل بچه بازیگوشی که توپش را از سر شیطنت به خانه همسایه می اندازد، به امید آنکه در آن خانه باز شود. گاهی دلم را پرت می کنم آن طرف دیوار . آن طرف، حیاط خانه خداست...
و آن وقت هی در می زنم، در می زنم ، در می زنم ، و می گویم:" دلم افتاده توی حیاط شما، می شود دلم را پس بدهید؟"
کسی جوابم را نمی دهد، کسی در را برایم باز نمی کند. اما همیشه ، دستی ، دلم را می اندازد این طرف دیوار. همین.
ومن این بازی را دوست دارم . همین که دلم پرت می شود این طرف دیوار ، همین که…
من این بازی را ادامه می دهم و آنقدر دلم را پرت می کنم، آنقدر دلم را پرت می کنم تا خسته شوند. تا دیگر دلم را پس ندهند. تا آن در را باز کنند و بگویند: "بیا خودت دلت را بردار و برو."
آن وقت من می روم و دیگر برنمی گردم. من این بازی را ادامه می دهم…
عرفان نظر آهاری
خوو بالاخره تموم شد بریم خونه اینقدر لباس عروس و سفره عقد دیدم که خودم هواى عروسى کردم 😂😂
یعنى بگن برو قله قاف وسایل بخر ادم راحتر میره ولى نره بازار تهران
پ . ن : دو روزه علافیم برا یه سفره عقد
ناگهان
چقدر زود
دیر می شود!
وقتی تو نیستی
نه هست های ما
چونان که بایدند ...
نه باید ها ...
هر روز بی تو
روز مباداست !
به یک عدد شادی نیازمندیم
ترجیحا پرنده داشته باشد برای تنهاییِ سوت و کورمان
خبره باشد در امور مربوط به رفع دلتنگی
آشنا به عصر دلگیر جمعههابه غروبهای دونفره آبان
به وقت گریه
به حجم درد بیاید و در دفترِ دلِ ما،
بیبها و اجاره اسباب بچیند
بیاید و کشتیهایمان را از غرق شدن نجات دهد
بیاید و بخندد
عادتمان بدهد به خنده
به یک مورد شادی بیمنت نیازمندیم
بیاید که بماند حتی اگر گاهی که با اشتیاق
زانوی غم را بغل کرده باشیم !
اینجاست،
این تکه از مغز، دیرتر از تمام سلول ها می میرد. اینجا هم لایه های فراموشی است. صداهایی که ما می شنویم به اینجا که می رسد جذب این توده لیز می شود و ما آن را فراموش می کنیم، در حالی که همیشه توی کله ی ماست. اینجا پر از اعتقادات فراموش شده است، جای دفن شدنِ اسم کسانی که دوستشان داشته ایم، بی آنکه بتوانیم به یاد آوریم که آنها چه کسانی بوده اند. هزاران سلول اینجاست که کارشان فقط خاکسپاری ست، خاکسپاری رویاهای ما...
👤بیژن نجدی