قصه عشق لیلی
پنجشنبه, ۱۱ آذر ۱۳۹۵، ۱۰:۵۶ ب.ظ
شب،
شب سختی بود.
و چه آسان و چه بی پروا گفت : که دگر حسی نیست.
دل من، هری ریخت، درد با من آمیخت،
قلبم از جا لرزید، قطره اشکم خشکید.
مات و مبهوت شدم.
چشمها را بستم،
با دل خود گفتم :
سهم دل نازک من،
پاسخی سرد نبود!!
شوق دیدار کجاست؟!
او که با من میگفت : دل سنگش، تنگ است.
دلم از سینه جدا شد، نفسم بند آمد.
و دلم، این دل پاک
که چه امید عبث داشت به دل.
این هم از قصه ی عشق لیلی،
وای بر مجنونم.
- ۹۵/۰۹/۱۱